همیشه یک جایی از ذهنم گیر این بود که پس این بی قراری های من کجا قرار می شوند؟ جاهایی که حتا فکر می کردم می شود برایم پناه آخر، باز چیزی جایی قرار از من می گرفت و برم می گرداند به تنهایی خودم که اینقدرها بزرگ شده بود که جای هیچ کس غیر خودم نباشد. این تنهایی بزرگ خواست من نبود اما شده بود سنگر آخر... سنگری که نشود با کسی شریکش شد. تنگ تر می شد و نفس گیر تر... حالا چشم باز می کنم و می بینم پشت این دری که می بوسیم و خداحافظ می گوییم چیزی از تو با من می ماند که دلم را ستاره باران می کند، قرار می شود و آرام تن و جان... آرزو داشتم این آرامش روان را... تعبیر آرزوی سی سالگی ام شده ای و نمی دانی...
۲ نظر:
از دماغ در نیومدن مهمه .خیلی هم مهمه. بله
قشنگ بود
ارسال یک نظر