برخورد اول:
روزهای اول خرداد است. از دانشگاه بر می گردم. دم کلینیک پیاده می شوم بروم سونوگرافی. کلیه ام تیر می کشد. کوله را جا به جا میکنم. گرمم شده. مقنعه ام زیر گلویم را میسوزاند. آقای میان سالی چند متر آن طرف تر داد میکشد سرم که " اوی! مانتوت رو بکش پایین! کوله میندازی باید بپایی مانتوت بالا نره."مبهوت خشکم میزند. با همین مانتو و شلوار از حراست دانشگاه رد شده ام با عزت و احترام... اینجا توی خیابان چه میگوید این مردی که هم سن پدرم است و یونیفرم هیچ جایی به تنش نیست.... بغض میکنم.... درد کلیه ام پاک یادم میرود...
برخورد دوم:
از سر کلاس برگشته ام. سه ساعت بی وقفه فک زده ام. ام پی تری را می گذارم توی گوشم و پشت چراغ قرمز می ایستم. گرم است... شِدِی سربازان عشق می خواند. زیر لب زمزمه می کنم. گیج موزیک از چراغ سبز میگذرم. با مامان و پریسا قرار دارم. آن طرف میدان یکی میکوبد تخت سینه ام. "کجا؟ بایست ببینم". خانم گشت ارشاد است. یکهو لبخند می زند:" اینا رو در میاری با هم حرف بزنیم؟ " میگویم :"میشنوم. بفرمایید." براندازم میکند. همان لباس تنم است. میگوید: "آستینهات رو بکش پایین". بحث نمی کنم آستینها را میدهم پایین. دست میگذارد روی شانه ام که : "ببین چقدر زیبا شدی الان." میپرسم "میتونم برم؟ "میگوید "بفرمایید "و لبخند میزند. از کنار شان رد میشودم. همه از کنار لجنی پوشان رد میشوند با طرح لبخندی به هم. ام پی تری ام را آن میکنم و چند دقیقه بعد به پریسا و مامان با غش غش خنده میگویم بهم گیر دادند...
برخورد اول برایم گران تمام شد. بی اغراق چند روزی ناخوش احوال بودم. اما از این مردان و زنان ارشادی باری به دلم نماند. یاد تابستان اول ارشادی ها میافتم که ما ترس خورده روسری های رنگی مان را جلو میکشیدم و خانمی با موهای طلایی میگفت :"دستشون درد نکنه. دخترهای این زمونه شدن عین دخترای بار! من مادر دو تا پسر جوونم، آرامش ندارم والا..."
روزهای اول خرداد است. از دانشگاه بر می گردم. دم کلینیک پیاده می شوم بروم سونوگرافی. کلیه ام تیر می کشد. کوله را جا به جا میکنم. گرمم شده. مقنعه ام زیر گلویم را میسوزاند. آقای میان سالی چند متر آن طرف تر داد میکشد سرم که " اوی! مانتوت رو بکش پایین! کوله میندازی باید بپایی مانتوت بالا نره."مبهوت خشکم میزند. با همین مانتو و شلوار از حراست دانشگاه رد شده ام با عزت و احترام... اینجا توی خیابان چه میگوید این مردی که هم سن پدرم است و یونیفرم هیچ جایی به تنش نیست.... بغض میکنم.... درد کلیه ام پاک یادم میرود...
برخورد دوم:
از سر کلاس برگشته ام. سه ساعت بی وقفه فک زده ام. ام پی تری را می گذارم توی گوشم و پشت چراغ قرمز می ایستم. گرم است... شِدِی سربازان عشق می خواند. زیر لب زمزمه می کنم. گیج موزیک از چراغ سبز میگذرم. با مامان و پریسا قرار دارم. آن طرف میدان یکی میکوبد تخت سینه ام. "کجا؟ بایست ببینم". خانم گشت ارشاد است. یکهو لبخند می زند:" اینا رو در میاری با هم حرف بزنیم؟ " میگویم :"میشنوم. بفرمایید." براندازم میکند. همان لباس تنم است. میگوید: "آستینهات رو بکش پایین". بحث نمی کنم آستینها را میدهم پایین. دست میگذارد روی شانه ام که : "ببین چقدر زیبا شدی الان." میپرسم "میتونم برم؟ "میگوید "بفرمایید "و لبخند میزند. از کنار شان رد میشودم. همه از کنار لجنی پوشان رد میشوند با طرح لبخندی به هم. ام پی تری ام را آن میکنم و چند دقیقه بعد به پریسا و مامان با غش غش خنده میگویم بهم گیر دادند...
برخورد اول برایم گران تمام شد. بی اغراق چند روزی ناخوش احوال بودم. اما از این مردان و زنان ارشادی باری به دلم نماند. یاد تابستان اول ارشادی ها میافتم که ما ترس خورده روسری های رنگی مان را جلو میکشیدم و خانمی با موهای طلایی میگفت :"دستشون درد نکنه. دخترهای این زمونه شدن عین دخترای بار! من مادر دو تا پسر جوونم، آرامش ندارم والا..."
۴ نظر:
این حس دوربودن از مردم ، حس دشمنی ها و کینه توزی های درونی شون.. اینه که منو می کشه.
"تو را من چشم در راهم.."
1 ماه بس نیست؟!..
مهشید جون خودمم باور نمی کنم یک ماهه که ننوشته ام. قول می دم زود زود آپ کنم عزیزم. مرسی از کامنتت. دلم گرم شد. :*
چه عکس خوبی !!!!
ارسال یک نظر