یک وقتهایی هست که آدم حنجره اش دل دل می کند برای فریاد از ته دل ... از ذوقِ فریاد کردن اسم کسی شاید! عمیق تر اما حال و روز این شبهای من است که که چشم که باز می کنم دست چپ تو را می بینم حائل تنت و فرمان و دستی که نمی بینم با آشفتگی موهاو گونه و انحنای گردنم داستانها دارد... چشم می بندم و همین نزدیکها به سکوت، سرم بر شانه ات، دل می سپارم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر