نشسته ایم سر حال خواهرانه عکس می بینیم. عکس های دفاعیه ی اول پریساست. پوست صورتم شفاف است. لبهام براق. تازه دکتری قبول شده ام. کار قابل قبولی هم پیدا کرده ام. پرم از امید و ذوق. همان روز کلاس را به آتش کشیدم از دانسته هام، از خوانده هام. زمین زیر پام می لرزید. استادم تمام قد بعد ارائه ام ایستاد و کف زد برام. خون می دوید توی تنم... کمی دورتر از این روز همه ی امید و آرزوهام به باد رفت. خلوت، سکوت، دوری، درد، انفعال، انفعال، انفعال... موج از پس موج و دور و دور تر شدن از هر چیزی که بشود به جانش چنگ انداخت برای بقا. فرو رفتن و چنگ انداختن به سنگی که به پام بسته شده بود که شاید نجات بیایم. فروتر رفتم. حالا دیگر نفسی نیست. آدمی را دارم کنارم که دلم می خواهد زمین و زمان را برایش به هم بزنم و جان به تنم نیست. در به در زیر و رو می کنم جانم را که آن نیروی تمام ناشدنی را باز پیدا کنم. که این انفعال دست از تنم بر دارد. بشوم همانکه به برق چشمهاش شهره بود... اینها را می ریزم توی نگاهم و به پریسا می گویم. می فهمد. نفس عمیق می کشد. نگاه می کنم، عمیق نفس می کشد و سر بر می گرداند...
۱ نظر:
و بعد تو دستت می لرزد . دستت به کار است و مغزت فرمان نمی برد...
برمی گردند. آن برق چشم ها حالا آتش زیر خاکستر است.
می دانم.
ارسال یک نظر