چیزی حدود سه ماه است چیز دندانگیری عاید چشمهام نشده، نه فیلم خوبی دیده ام، نه گلاویز عکس شده ام- به برکت لطف حضرات- نه نوکی به یکی از اپیزودهای بی بی سی زده ام که تابلوی جدیدی بشناسم، نه سفر رفته ام! وضع سایر حواس پنج گانه ام از بویایی و شنوایی و چشایی و لامسه هم بدتر از بیناییم. این یکی آخری که خیلی وقت است فراموش شده. این طورهاست که اساسن نمی دانم چجور زندگی انسانی ای دارم می کنم. مثل برق و باد فقط دارم می دوم، از این کلاس به آن کلاس بعد هم نوت پس نوت کپی پیست می شود که حجم تزم را زیادتر می کند و من را به بازگشتن به زندگی انسانیم امیدوارتر. گرچه این تز هم نبود الان دچار مرگ مغزی هم بودم. اینها را نوشتم که از همین تریبون اعلام کنم از درجه اعتبار ساقطم. برای این حال و روزم نمی دانم چه کار می شود کرد. کمک هم نیاز دارم به گمانم. تراپیستی کسی شاید. حالم حال آدمهای افسرده نیست. گاهی از ته دل می خندم، هنوز میل به زندگی دارم. اما سرعت همه چیز بالا رفته. در حکم ماشین اگر باشم ترمزم بریده، دستی هم کار نمی کند. پیش روم هم آنطورکه می بینم تا دره چیزی نمانده...
۵ نظر:
نسخه حکیم فرموده لازم دارید بانو!!
باور کن که دیگه از دست هیچکی کاری ساخته نیست، جز من. فقط من میتونم نجات بدم، کافیه همه چیز رو رها کنی و بیایی سمت من، فقط فرمون رو بگیر سمت من، تا من بقیه اش رو انجام بدم. خودت رو بسپار به من، این کار رو خوب بلدم.
امضاء: حفاظ لب جاده.
چرا عکس بالای وبلاگت رو برداشتی؟
اين روزها انگار خيلي هامان ترمزشان بريده. راه حلي پيدا شد ما را هم خبر كنيد ثواب دارد به خدا كه من هم در حال سقوط به همان دره ام
به سلامتی عکس برگشت ...
ارسال یک نظر