شب می گویم فردا صبح. فردا صبح توی تخت غلت می زنم که شب! من که صبح چیزی بشو نیستم. و خودم خوب می دانم این همه به تعویق انداختن ها از کی شروع شده. و خودم خوب می دانم این به تعویق انداختنها تا کجا قرار است کش بیاید. و خودم خوب می دانم که چاره اش دست من نیست. دیگر نیست. و می فهمم که تنم از من فرمان نمی برد، که ذهنم حرف من را نمی خواند، و این شده ام من که مدام حس مبصر بی دست و پایی را دارم که هیچ کس به حرفش گوش نمی دهد. و این شده منی که مدام اشک های جمع شده توی چشمهام را پس می زنم که بالاخره آن جایی که باید این همه را بریزم بیرون و به بانگ بلند بگویم که تسلیم شده ام دیگر. اینک قرار... اینک سکون... اینک آرامش...
۴ نظر:
ببینم، تفسیر این اوضاع، همونیه که تو "سایه نوشت" اومده!؟ پست "سه تا ت"؟
¤¤¤
باید اعتراف کنم و عذر بخوام که میگم "قشنگ نوشتین" با اینکه جان مایه نوشته اتون تلخ هست.
میتونم اینم به اون مبصر بگم که، الان زنگ تفریحه (استراحت) زیاد بهشون سخت نگیر.
همه اینا بخاطر چوب تو غذا گذاشتنه ! چوب تو غذا نذار درست می شه !
a جان! دقیقن همینه که می گی. :))))))))))
نه ! همه اینا به خاطر یه مدت با a زندگی کردن!!
نشتی داده از a...
ارسال یک نظر