۱۴ شهریور ۱۳۸۹

می آیم

شب می گویم فردا صبح. فردا صبح توی تخت غلت می زنم که شب! من که صبح چیزی بشو نیستم. و خودم خوب می دانم این همه به تعویق انداختن ها از کی شروع شده. و خودم خوب می دانم این به تعویق انداختنها تا کجا قرار است کش بیاید. و خودم خوب می دانم که چاره اش دست من نیست. دیگر نیست. و می فهمم که تنم از من فرمان نمی برد، که ذهنم حرف من را نمی خواند، و این شده ام من که مدام حس مبصر بی دست و پایی را دارم که هیچ کس به حرفش گوش نمی دهد. و این شده منی که مدام اشک های جمع شده توی چشمهام را پس می زنم که بالاخره آن جایی که باید این همه را بریزم بیرون و به بانگ بلند بگویم که تسلیم شده ام دیگر. اینک قرار... اینک سکون... اینک آرامش...

۴ نظر:

panjaryman گفت...

ببینم، تفسیر این اوضاع، همونیه که تو "سایه نوشت" اومده!؟ پست "سه تا ت"؟
‏¤¤¤
باید اعتراف کنم و عذر بخوام که میگم "قشنگ نوشتین" با اینکه جان مایه نوشته اتون تلخ هست.
میتونم اینم به اون مبصر بگم که، الان زنگ تفریحه (استراحت) زیاد بهشون سخت نگیر.

a گفت...

همه اینا بخاطر چوب تو غذا گذاشتنه ! چوب تو غذا نذار درست می شه !

شقایق گفت...

a جان! دقیقن همینه که می گی. :))))))))))

pariss گفت...

نه ! همه اینا به خاطر یه مدت با a زندگی کردن!!

نشتی داده از a...