هزار ساعت هم که اینطور بی قرار راه بروی و بنشینی و دراز بکشی، غلت و واغلت بزنی، به هزار دلخوشکنک تنهاییت چنگ بزنی، علاج نمی شود. این جور بی قراری، تن می خواهد. تنی که سفت بگیردت و به گوشت بگوید می توانی، می شود، می گذرد این بی قراری...
همین تن که می گویی، می تواند چنان جادویی در روانت ایجاد کند و به چنان اوجی تو را ببرد و به چنان عمقی تو را بکشاند که دیگر لازم نباشد در گوش ات بگوید که می توانی. گوش تو می رود در نبض اش، بینی ات به عطرش، چشمت به خیالش، بدنت به بدنش... در آن لحظه خلاصه میشوی و خلاص.
۵ نظر:
همین تن که می گویی، می تواند چنان جادویی در روانت ایجاد کند و به چنان اوجی تو را ببرد و به چنان عمقی تو را بکشاند که دیگر لازم نباشد در گوش ات بگوید که می توانی. گوش تو می رود در نبض اش، بینی ات به عطرش، چشمت به خیالش، بدنت به بدنش... در آن لحظه خلاصه میشوی و خلاص.
تو بهتر از من نوشتیش جاسوس جان!
:)
بهتر نیست. دلیلش اینه که بیش از اندازه راحت مینویسی. همین باعث میشه که آدم با پیژامه بیاد تو بلاگت و برای کامنت گذاشتن نیاز به کراوات نداشته باشه.
این جوربیقراری،تن می خواهد...
بینظیر بود،ساده و رها...دوست داشتم:)
این جا تنها جاییه که احساس رهایی می کنم، شاید واسه همینه که کلمه هام بند و بست ندارن!
مرسی جاسوس! مرسی ناشناس!
ارسال یک نظر