يك جور وروجكانه اي توي چرخ خريد وول مي خورد. از اون دست دختر بچه هايي بود كه دلم ضعف مي ره براشون. موهايي كه به ضرب و زور كش و گيره باز هم آشوب زده بود و لباسي كه دل آدم رو ضعف مي برد. هي دولا مي شد خريدها رو مي ذاشت روي كانتر . اصرار هم داشت كسي كمكش نكنه. خيره خيره نگاش مي كردم. مامان باباش خيلي جوون بودن براي داشتن يه دختر 4 ساله حدودن.خيلي...
حالا در آستانه دهه چهارم زندگيم، فكر مي كنم به نداشته هام. داشتن همچين جونوري بدون شك يكي از لذتهاي بزرگ زندگي آدمه. اما من... انتخاب كردم كه مستقل زندگي كنم. انتخاب كردم كه از يك ازدواج امن سر باز بزنم. انتخاب كردم كه كولي وار دوست داشته باشم، دل بكنم، رد بشم، بگذرم... به اين فكر مي كنم كه اين لذت اغواگر به بهاي چه چيزهايي برام تموم مي شد؟ فقد اين دستهاي كوچك رو قراره چه چيزي براي من پر كنه؟ مدركم؟ زندگي پر ماجرام؟ عشق هاي به باد شده ام؟ ... باز مي بينم اين همه مي ارزيد به تن دادن. به راه همه رو رفتن و بعد پشيمون بودن... حالا خوشحالم از اين همه داشته هام. براي مادر شدن هيچ وقت دير نيست... براي زندگي را تا سر حد مرگ زندگي كردن دير مي شد... خوشحالم كه بيست تا سي سالگيم امن نگذشت...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر