این همه شنیدن از تصمیمِ رفتن و مردد بودن بین رفتن و ماندن،تحلیل های درست و غلط از رویاهای هرگز ندیده و زجرهای به جان کشیده ... وقتی سیبل این جمله ام که تو چرا مانده ای... وقتی می بینم عصریک روز تعطیلِ تنهایی لمس دست دوستی و ولگردی در این خیابانها برای همیشه ناممکن شده... دلم نمی خواهد این جا باشم... دلم نمی خواهد این جا را بگذارم و بروم .. دلم می خواهد این نا امنی فقط جایی تمام شود... دلم می خواست می شد رفت سفر و باز ته ته دل به خیال خانه دل خوش بود...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر