خواندن دستنوشته های خالهی جوان و خواهر پر شر و شور چیزی نبود که بشود از وسوسه اش چشم پوشید. می پاییدمشان و اول خوب نگاه میکردم که چطور توی کمد گذاشته اندش، خوب نگاه میکردم ببینم عطف دفتر چپ است یا راست و بعد اینکه چیزی اگر لای دفتر هست دقیقن کجاست. صدای قلبم را هم میشنیدم تمام وقت و گاهی هم چشمهام تار میشد از اضطراب که مبادا سر به زنگاه پیدایشان بشود...
همینطورها میدانستم که امکان خوانده شدن دستنوشته های مضحک من هم هست. بر می داشتم از چپ به راست مینوشتم که سخت باشد خواندنش. عادتش ماند تا سالها... دفترهای رنگ به رنگ و کلمه های جویده جویده ی من...
سه سال پیش از راست به چپ نوشتن را همین جا تمرین کردم... حدیث شبها و روزهای بی پناهی و خود فریبی و شادیهای رنگ پریده و غمهام. همینجا من تمرین کردم که باید قصه بگویم از چیزی که دخلی به واقعیتم ندارد. یاد گرفتم سکوت کنم و کلمه هام را سر ببرم برای خاطر دل آدمها، یاد گرفتم بنویسم و بعد قرص پاش بایستم، یاد گرفتم نقش آدم قربانی عصبی نقش بهتر یک زن وبلاگ نویس محسوب میشود. یاد گرفتم اینجا مثل هر جای دیگر مساله، مسالهی قدرت است و عدد و رقم... یاد گرفتم و نوشتم و خوانده شدم... ناژو سه ساله شد و من به همین سادگی سی ساله...
۹ شهریور ۱۳۹۰
۳۱ مرداد ۱۳۹۰
راهی به من بجو...
می پرسی که تزت چطور پیش می رود؟
اینطورکه سودا زدهی تو درگیر مقاله ها و فصل های این پایان نامه ام، جز آشوب، نظمی به پا نمی شود که...
اینطورکه سودا زدهی تو درگیر مقاله ها و فصل های این پایان نامه ام، جز آشوب، نظمی به پا نمی شود که...
۲۷ مرداد ۱۳۹۰
سفر را دوست دارم، کوچ را هرگز
این پیرهن بنفشی که یقهی خشتی دارد و دامن پرچینش تا سر زانویم است و زیر سینه اش روبان دارد را دلم می خواست همین امشب زیر همین آسمان میپوشیدم و با تو یک دل سیر قدم میزدم. موهام را هم باز میگذاشتم لابد... یا نه! با روبان بنفش میبستم. بعد هم میآمدم بلاگم را باز میکردم و مینوشتم امشب را... عوضش یک دو جین جوان پانزده ساله ی کلاش به دست دیدم و چادرهای سیاه و دست آخر وی پی ان ی که باز نمیشد تا همین دو خط را هم بنویسم... بنویسم که دلم میخواهد این پیرهن بنفش را همینجا توی همین خیابان ها تنم کنم، نه جای دیگر...
۲۶ مرداد ۱۳۹۰
اینک امان
همیشه یک جایی از ذهنم گیر این بود که پس این بی قراری های من کجا قرار می شوند؟ جاهایی که حتا فکر می کردم می شود برایم پناه آخر، باز چیزی جایی قرار از من می گرفت و برم می گرداند به تنهایی خودم که اینقدرها بزرگ شده بود که جای هیچ کس غیر خودم نباشد. این تنهایی بزرگ خواست من نبود اما شده بود سنگر آخر... سنگری که نشود با کسی شریکش شد. تنگ تر می شد و نفس گیر تر... حالا چشم باز می کنم و می بینم پشت این دری که می بوسیم و خداحافظ می گوییم چیزی از تو با من می ماند که دلم را ستاره باران می کند، قرار می شود و آرام تن و جان... آرزو داشتم این آرامش روان را... تعبیر آرزوی سی سالگی ام شده ای و نمی دانی...
اشتراک در:
پستها (Atom)