یک
توی عمیق ترین دورهی رابطه ی عاطفی ام هستم. آرامش مطلق. دلم کس دیگری را نمی خواهد. آدم زندگیم برای بس بس است. بنا به حادثه ای خوشایند می بینمش دوباره. مدتها ندیده امش و دیدنش باز جرقه های ذوق و خواستن گذشته را شعله ور می کند. گونه هام گر می گیرد از نگاههای تحسین آمیزش... همان شب یارم دلخواه تر از همیشه است.
دو
با حسی که غرور و کمی خودخواهی ارضا شده چاشنیش است برایم تعریف می کند که دخترک همکارش چطور بهش ابراز علاقه کرده. چطور راه به راه از سر و وضع و لباس و خوش فکری و تصمیم های درستش تعریف می کند. نگاهش می کنم، می خندم و به شیطنت می گویم "خب راست می گه". سفت به برم می گیرد، می بوسدم و می خندد.
سه
نشسته ایم توی کافه. بعد مدتها کنارم است. شادی زیر پوستم می لغزد از بودنش. حرفهام با یکی از بچه ها گل می اندازد. ساکت می ماند. حس می کنم جمع را دوست ندارد. بیرون که می رویم می گوید "از من فاصله گرفتی . نمی خواستی بدانند رابطه داریم با هم؟ " مبهوت می مانم. توی چشمهاش دلخوری را می بینم و می دانم همهی دلیل آوردنهام فقط منتهی می شود به سوء تفاهم بیشتر. سکوتم را به بدترین شکلش تعبیر می کند.
چهار
هیچ به روی خودم نمی آورم که خون چطور خونم را می خورد از رفتار سبک سرانه ی این دخترک و اینکه یار من شده سیبل عشوه های مسخره اش. لبخند می زنم و به خودم مهلت می دهم تا خلوت که زهرم را بریزم. دعوا می شود.
پنج
هنوز نمی توانم مرز تملک، حسادت، تمامیت خواهی و دوست داشتن را پیدا کنم. هر کدام این چهار پرده می توانست طور دیگری تمام شود. گاهی آدم ایمن است، دلش قرص می ماند از آمد رفت هر کسی که محتمل است دوی رابطه را سه کند. گاهی آدم ترس به جانش می افتد که نکند دویی دیگر در کار نباشد وچشم باز کند ببیند سوم شده. گاهی رابطه می شود حریم. هر نفر سومی در حکم متجاوز قلمداد می شود و سایه اش رابطه را می برد به فاز مانور جنگی. گاهی اگر حساسیتی نشان ندهی محکوم می شوی به بی تفاوتی، گاهی حساسیتت می شود حسادت و اعمال محدودیت.
شش
منطقی اش این است که اگر کسی را دوست داری از اینکه مورد علاقه ی دیگران باشد هم باید شاد باشی، از اینکه از این محبوب بودن خوشحال می شود باید جان بگیری. اما چه می شود که گاهی این شادی یار به کام تو زهر می شود؟ مرزها باز خیلی لغزانند. در مورد خودم می دانم دیگر که زیر نقاب آنچه روشن فکر بازی نامیده می شود نمی مانم. هر جا احساس خطر کنم به صراحت حرفم را می زنم. می دانم عکس العملی رفتار کردن در این مورد نعل وارونه زدن است. به گمانم این جور وقتها روتوش کردن حس اشتباه ترین کار ممکن است. این دست حس ها وقتی ناگفته می مانند هیولایی می شوند که کمی بعد یکسره آدم را می بلعند.
توی عمیق ترین دورهی رابطه ی عاطفی ام هستم. آرامش مطلق. دلم کس دیگری را نمی خواهد. آدم زندگیم برای بس بس است. بنا به حادثه ای خوشایند می بینمش دوباره. مدتها ندیده امش و دیدنش باز جرقه های ذوق و خواستن گذشته را شعله ور می کند. گونه هام گر می گیرد از نگاههای تحسین آمیزش... همان شب یارم دلخواه تر از همیشه است.
دو
با حسی که غرور و کمی خودخواهی ارضا شده چاشنیش است برایم تعریف می کند که دخترک همکارش چطور بهش ابراز علاقه کرده. چطور راه به راه از سر و وضع و لباس و خوش فکری و تصمیم های درستش تعریف می کند. نگاهش می کنم، می خندم و به شیطنت می گویم "خب راست می گه". سفت به برم می گیرد، می بوسدم و می خندد.
سه
نشسته ایم توی کافه. بعد مدتها کنارم است. شادی زیر پوستم می لغزد از بودنش. حرفهام با یکی از بچه ها گل می اندازد. ساکت می ماند. حس می کنم جمع را دوست ندارد. بیرون که می رویم می گوید "از من فاصله گرفتی . نمی خواستی بدانند رابطه داریم با هم؟ " مبهوت می مانم. توی چشمهاش دلخوری را می بینم و می دانم همهی دلیل آوردنهام فقط منتهی می شود به سوء تفاهم بیشتر. سکوتم را به بدترین شکلش تعبیر می کند.
چهار
هیچ به روی خودم نمی آورم که خون چطور خونم را می خورد از رفتار سبک سرانه ی این دخترک و اینکه یار من شده سیبل عشوه های مسخره اش. لبخند می زنم و به خودم مهلت می دهم تا خلوت که زهرم را بریزم. دعوا می شود.
پنج
هنوز نمی توانم مرز تملک، حسادت، تمامیت خواهی و دوست داشتن را پیدا کنم. هر کدام این چهار پرده می توانست طور دیگری تمام شود. گاهی آدم ایمن است، دلش قرص می ماند از آمد رفت هر کسی که محتمل است دوی رابطه را سه کند. گاهی آدم ترس به جانش می افتد که نکند دویی دیگر در کار نباشد وچشم باز کند ببیند سوم شده. گاهی رابطه می شود حریم. هر نفر سومی در حکم متجاوز قلمداد می شود و سایه اش رابطه را می برد به فاز مانور جنگی. گاهی اگر حساسیتی نشان ندهی محکوم می شوی به بی تفاوتی، گاهی حساسیتت می شود حسادت و اعمال محدودیت.
شش
منطقی اش این است که اگر کسی را دوست داری از اینکه مورد علاقه ی دیگران باشد هم باید شاد باشی، از اینکه از این محبوب بودن خوشحال می شود باید جان بگیری. اما چه می شود که گاهی این شادی یار به کام تو زهر می شود؟ مرزها باز خیلی لغزانند. در مورد خودم می دانم دیگر که زیر نقاب آنچه روشن فکر بازی نامیده می شود نمی مانم. هر جا احساس خطر کنم به صراحت حرفم را می زنم. می دانم عکس العملی رفتار کردن در این مورد نعل وارونه زدن است. به گمانم این جور وقتها روتوش کردن حس اشتباه ترین کار ممکن است. این دست حس ها وقتی ناگفته می مانند هیولایی می شوند که کمی بعد یکسره آدم را می بلعند.
۱۰ نظر:
عاشق این نوشته هستم. کامل و بی پروا حس رو بیان می کنه. فقط بدون تنها نیستی! خیلیهامون این حس رو داریم اما حتی جرات اعترافش رو نداریم.
دوست داشتن یعنی: من برای تو ... تو برای خودت!!!!
به قول سعدی: مرا به هیچ بدادی و من هنوز برانم ---- که از وجود تو مویی!! به عالمی نفروشم!!!
آخیش بالاخره این گربه رفت یه گوشه خوابید و یه متن بالغ و رسیده و استخون دار نوشته شد .
@ a:
اگه شما بگی که حتمن همین طوره. خوشحالم!
(حتمن ...)مرده شور این رسم الخط رو ببرن مگه نگفتی درست شدی...
این خصوصی بودا !
می دونم خصوصی بود ولی خو جواب می خاس.
ایشالله درس می شه.ترک عادته موجب مرضه خو...
شقایق خیلی گویا و زیبا می نویسی.
ممنونم الهه جون
:)
آره این مرزهای لغزان .برداشت فوق العاده ای بود
یه مهمونی بود.بزن و بکوب. وسط رقص دیدم که دستمو گرفته که با هم برقصیم.دیدم شوهرش اون گوشه وایساده نمیرقصه. نمیدونستم باید چه کار کنم.دقیقا میدونستم که رقص من باعث دلخوری نامزدش میشه. اون موقع بود که پیش خودم گفتم اگه اینها روشنفکریه که من نیستم.
اینی که تو نوشتی دقیقا یه احساس کاملا طبیعیه.هرکی این احساس رو نداره یه مشکلی داره که پشت نقاب روشنفکری مخفیش میکنه.
ارسال یک نظر