کنار دستش توی آشپرخانه می ایستادم به حرف زدن و تعریف کردن از روزم. همه ی روزش را همانجا گذرانده بود که من. شاید برای همین اصلن گوش نمی داد. شاید به نظرش بچه ی حراف اعصاب خوردکنی بودم که حالا هم که بعد 5 ساعت کار برگشته بود خانه بیخ گوشش یک بند زر می زد که خانوممان ال، کلاسمان بل، مدادم اینطور، مانتوم آنطور... . یک روز که جواب نداد،یک هو ساکت شدم، بعدش گفتم: مامان من خیلی حرف می زنم؟ سرش رو تکان داد و حتا نگاهم هم نکرد. داشت ظرف می شست. ساکت شدم. برای باقی عمرم یاد گرفتم حرف نزنم. که روزم مال خودم بماند، حالم مال خودم باشد...
حالا که خانه ام و به سیاق همیشه ی دیگر حرف نمی زنم شاکی است از رفتارم، از اینکه حرف نمی زنم، که او آخرین آدمی است که می فهمد چه دردی به جانم است، که ارتباط برقرار کردن با من سخت ترین کار عالم است... نمی داند همان روزکه ظرف می شست همه ی درها را بست برای همیشه... نمی توانم برایش بگویم که چطور ترس خورده هر بار بعد از آن مکاشفه که حرف زدم ترسیدم از اینکه آدم روبه روم توی دلش بگوید "این چقدر حرف می زنه"...نمی توانم بگویم از" آغاز جداسری" ام.
حالا که خانه ام و به سیاق همیشه ی دیگر حرف نمی زنم شاکی است از رفتارم، از اینکه حرف نمی زنم، که او آخرین آدمی است که می فهمد چه دردی به جانم است، که ارتباط برقرار کردن با من سخت ترین کار عالم است... نمی داند همان روزکه ظرف می شست همه ی درها را بست برای همیشه... نمی توانم برایش بگویم که چطور ترس خورده هر بار بعد از آن مکاشفه که حرف زدم ترسیدم از اینکه آدم روبه روم توی دلش بگوید "این چقدر حرف می زنه"...نمی توانم بگویم از" آغاز جداسری" ام.
۸ نظر:
این تجربه رو عینا یعنی دقیقا به همین صورت و به همین روال داشتم.
آخیش فونتت چه خوب شده.
آ قربونش، مدادت رو کی برداشته؟ مانتوت هم خیلی خوشکله... خب، امروز دیگه چیا یاد گرفتی؟...
¤¤¤
حق با شماست ولی،
بگین ببینم، اینجور موقعها (که بهتون میگن سخت شدین)، توی دلتون راجع به مادرتون چیا میگین؟ "چقدر ازم سوال میکنن"، "چقدر بهم میچسبن"، "چقدر حرف میزنن"...!! اشتباهاتشون رو ما تکرار نکنیم، آ قربونش.
¤¤¤
ماشین ظرفشویی چیز خوبیه ها
:-P
اره ناشناس. به لطف کدیین اینطوری شد.
پنجره این ماجرا حرف مدارا کردن و تکرار اشتباه نیست. یه چیرهایی واسه من برای همیشه پرونده اش بسته شده. تو این سن دیگه اینکه بخام ارتباط گرفتن رو با مادرم یاد بگیرم خیلی دیره. مقصر نمی دونمش، مسبب می دونمش فقط.
نازنین
الان کامنتت روتوی وبلاگ امیرانه خوندم. باور کن نویسنده چنین قصدی نداشته. یه مثال زده در ابتدای گفتگوش و بابت قسمتهاییش که تو را تاراحت کرده و فکر کردی مورد قضاوت
و یا در کلیشه قالبهای روانشناسی قرار گرفتی و یا افراد دیگر قالب لباس پیش دوخته می شوند من باب این نوشته، اشتباه است. این یک مثال بوده فقط و یک تلنگر شاید. ضمنا هر زمان که حرف و اتفاقی ما رابه هم می زنه و ناراحتمون می کنه باید راجع به اون اتفاق و یا روند توجه کنیم قبل از انکه عصبانی بشیم.
ناشناس عزیز! اول که من هم فهمیدم پست من سوژه ی نوشتن پستی دیگر شد در مورد موضوعی که احتمالن خیلی ها باش دست به گریبانند. مساله ی من این نیست. اینکه امیر حسین بحثی را مطرح کرده و با دیدگاه خودش تبیینش کرده باعث "عصبانیت" من نشده. که از اساس عصبانیتی در کار نبود. حرف من قضاوت و حدس و گمانهای امیرحسین بود در مورد شخص نویسنده ی پست اگر دقت کرده باشید که بی نهایت غرضورزانه بود بی اینکه شناختی پشتش باشد.
به هر حال بابت نصیحت آخر کامننتون متشکرم!
اینکه بخوای باهاش حرف بزنی، حق داری
اینکه حوصله نداشته باشه کسی باهاش حرف بزنه، حق داره
اینکه بخوای مسائلت رو برای نزدیکترین آدم زندگیت بگی، حق داری
اینکه خسته باشه و توی ذهنش هزار فکر باشه، حق داره
اینکه نتیجه بگیری که دیگه نمی خوای حرف بزنی، حق داری
اینکه دلش بخواد بعضی وقتها باهاش حرف بزنی، حق داره
اینکه بخوای، حق داری
اینکه نخواد، حق داره
اینکه نخوای، حق داری
اینکه بخواد، حق داره
هر چه بود که مرا با تو و قلم توانایت و روح دوست داشتنی و حساست آشنا کرد. خوشحالم از این اشنایی عزیز
ارسال یک نظر