یادم نبود که امروز از آن روزهای از صبح تا شب دویدنم نیست، بیدار شدنم مصادف بیرون پریدنم از تخت نیست... بلند شدم نشستم و نهیب زدم به خودم که برگرد سر جایت... یک امروز را داری. سرم را گذاشتم کنار پنجره... پرده را که کنار زدم نور پاشید توی چشمهام، باد پیچید توی موهام... فکر می کردم می شد این تصویر این قدر کلیشه ای نباشد. می شد حالا که بیدار شده ام و روزم طولانی و کشدار مال خود خودم است ابتکار عمل را دستم بگیرم و روز خوبی بسازم... من اما بس نبودم... چیزی توی این صبح پاییزی دلخواه کم بود... کسی کم بود... دیگر بیشتر نمی شد تن هوشیار حریص گرسنه را میان ملحفه های خنک و خیال نگه داشت...نشستم پای تز.
* از شهرام شیدایی است.
* از شهرام شیدایی است.
۲ نظر:
بوی عادت و تکرار می اومد .عمدی بود ؟
از اینکه آخرش، زاهدانه پای تز نشستی، جاهلانه هورا کشیدم.
ارسال یک نظر