۲۳ آبان ۱۳۸۸

اين همه تلخي

هفت سال تمام به خودم باليدم كه گليم زندگي ام را اينجا توي همين شهر بي در و پيكر به تنهايي از آب كشيده ام و هيچ احتياجم به كسي نبوده نه حتي پدر و مادري كه گوش به زنگ آماده ي هزار جور كمك بودند. هفت سال تنها از پس هر موضوع بيروني از كار و پول گرفته تا درس و مشق و رابطه اي عاشقانه به خيال خودم از پس همه چيز برآمدم. هفت سال تمام من بودم و غروري كه اين همه استقلال برام همراه داشت...
همين هفت سال براي من رواني گذاشته خسته و ذهني آشفته؛ دلي تنگ وخلقي تلخ وآستانه ي تحريكي بسيار پايين. آنقدر كه كله شقي عزيزترين موجود زندگيم را هم بر نتابم. هفت سال دويدم براي رسيدن به اينجا و هيچ حواسم نبود چه تاواني مي دهم. كاش هيچ كدام اينها نبود و فقط اشكهاي ديشبش را نمي ديدم...

۴ نظر:

ناشناس گفت...

باید یه خورده با فضایل خودت آشنا بشی . درک فضایل خود و کسب اونها و مرمت و ضخیم کردن اونها باعث می شه که یه آبی زیر پوست روانت بیفته و یه حالی ببری و دمی بیاسایی ... اگه می خوای بهت بگم که من چقدر مستاصل و تنهام و تو چقدر از یار من بهتر بودی و آدم تر بودی همین بس که من اگه خون گریه می کردم اون به نشمین گاه معلق خویش نیز ماجرا را نمی گرفت . شما مهربان هستی و از این فضایل غافل مشو . هم در خودت کشف کن و هم در جهان . باغ را تماشا کن . کاری به مزبله نداشته باش . عقلانی البته . اما از حسن غافل نشو .

پريسا گفت...

شقايق!!!
عزيزكم!
آجيكم!
دلم برات خونه.....
همين.

ناشناس گفت...

زندگیِ نی لبکی عارضه ی همه ی ما شده!انگششتت را روی یک سوراخ می گذاری و هم زمان مجبوری همان انگشت را روی یک سوراخ دیگر بگذاری.فقط می شود مواجه شد و سعی کرد. داوری را به بعد موکول کن.نباید کلاه خودمان را قاضی کنیم. از غرور باید مواظبت کرد. این داشته ها که از آن ها نوشته ای ساده به دست نیامده. به هر جا رسیده باشیم، نفس دویدن را نمی شود زیر سؤال برد.

ناشناس گفت...

با دو چشم نگران باید دید. نه توصیه و نصیحت،نه همدردی و مدارا. باید شنید. چیز زیادی برای گفتن نداریم. می شنویم صدایت را از پس این کلمات که در جمله های صامت توست.