گاهی علاجش کلمه نیست، گاهی اصلن علاجش کلمه نیست. گاهی اصلن نباید حرف زد. باید پا شد همین نصفه شبی مثلن شال و کلاه کرد، رفت زنگ در خانه ای را زد بدون حتی پرسیدن" بیام یا نه؟" این وقتها حضور باید می شود. آغوش هم نه شاید! به قدر یک لیوان چای دو نفره کفایت می کند حضور نفس دیگری، التیام می دهد، بس می شود...
همین وقتهاست هم که فاصله ها ریشخندت می کنند و کلمه واجب می شوی!
همین وقتهاست هم که فاصله ها ریشخندت می کنند و کلمه واجب می شوی!
۲ نظر:
و گاهی کلمه، ضد خودش می شود. کلمه می شود کپسول ملال. نیامدنش را با چاس سرد شده فهمیدن.نمی شود به واگویه بسنده کرد. صدای خودت را مثل نوار جمع شده، می شنوی. با این همه،چراغی تا صبح روشن است. و صبح هم که بشود چراغ هنوز روشن می ماند، ولی کسی نمی فهمد.و یعنی کسی نیامده. کسی که امدنش هرطور باشد، سرزده نیست.
BEAUTIFUL!!!
ارسال یک نظر