۱۰ آذر ۱۳۸۷

از پرهیز و هراس و ناگفته های من!

آیین ها به کمال انجام شده اند. چراغها را خاموش کرده ام! فقط همین آباژور کم جان نارنجی روشن است، نور مانیتور هم که هست! امشب حس شمع نیست! گرمم! با وجود این همه موی بلند خیس که ریخته روی شانه هام! گرمم است! از سی دی اول، پارادایز را گذاشته ام! موسیقی روی همه چیز می نشیند ، روی پوست تنم هم! در بالکن باز است ! هر وقت اینطور مهیای نوشتن می شوم می فهمم که چیز مهمی هست که مانده! که باید بگویمش! که باید بنویسمش!...

هیچ چیز نوشته نمی شود.
بیماری فیلمنامه خوانی من باز برگشته! می گفت" قدر همین دوست دارم بزرگ شو! قد بکش" . تصویر ها زنده می شوند... در 19 سالگی که عاشق شدم می دانستم خامم! می فهمیدم که از این عشق باید رد شد. در 21 سالگی عاشق که شدم به خودم گفتم این یکی ناشدنی است، بگذار و بگذر. در 22 سالگی عاشق نشدم. دوست داشتم، همین. عاشق شدن را مشق کردم! در 27 سالگی می نویسم...
همیشه بی پروا عاشق شدم! همیشه با شجاعت کندم از عزیزانم. از عشق هام! شاید همین طور هاست که یاد هایی با من است روشن، صیقل خورده، شفاف. از کودکانگی و تپش و نفس تنگی. ازبلوغ و زنانه گی و درد!
طفره می روم . اینها که نوشتم این حرف نیست که باید مکتوب می شد. بی پروایی هام پرهیز شده! و این دردناک ترین اعتراف من است. من پرهیز نمی دانستم. آموخته شدم. مدتی است می فهمم هراس را. هراس را من می فهمم. "هراس دل سپردن. عذاب دل بریدن." را! رسمش همین است.
با دست های تاشده روی سینه، سری پر از توهم ، دلی مملو از ناباوری و چشمانی باز حتی به وقت خواب عشق به هم می رسیم. از هم می گذریم. در هم به زخم بدل می شویم. و باز دوباره از سر... . حرف این روزها نیست. این حدیث سالها و سالهاست.
باز این حرفی نیست که می خواستم بگویم...
اینجا جایش نیست انگار
دفترم کو؟

هیچ نظری موجود نیست: