۹ آبان ۱۳۸۷

رفتي ...

"...
مريم بوي دستهاي تو بود
بوي مريم هست
دست تو كو؟..."

...

دور كامل شد
با تجاوز شروع شد
به خيانت ختم....

و من مانده ام از اين زن چه باقي مانده!

۸ آبان ۱۳۸۷

سلب مسووليت

دو روز بود به خودم وعده داده بودم که تو جمله ات را تکذیب می کنی. و چقدر صریح و چقدر قاطع و دیگر نمی دانم چقدر چی تکذیب که نکردی هیچ، جمله دیگری هم تحویلم دادی که حالا حالا ها باید بهش فکر کنم. چشم دوختم به همان یک توت فرنگی هم که نخواهم راجع به آن جمله حرفی بزنم. و خوبیش این است که می شود با تو حرف را عوض کرد و تو بی آنکه به رویم بیاوری می گذاری هم که حرف را عوض کنم تا به وقتش دوباره...
و من شقایق آن لحظه زبان شناس نه و این لحظه آری، سعی می کنم به خودم بفهمانم که جمله ای که خوانده ام با آنها که پیشتر شنیده بودم فقط در گزاره مشترکند، نه هیچ چیز دیگر. دلم هم می خواهد چیزهایی را باور کنم. باور کن ! دلم می خواهد چیزهایی را هم فراموش کنم....

۱ آبان ۱۳۸۷

ناممکن من!

وقتی می گویم و حتی مستقیم توی چشمهام نگاه می کنی می بینم که ذهنت سر در پی چیزی دیگر جایی نه چندان دور، شاید نه خیلی نزدیک پی حرفی است که منتظری زودتر بگویی اش. در من نیازی هست برای باز گفتن خودم. برای با تو گفتن. برای گفتن، نه از دیروزهام و فرداها، که از لحظه گفتن. کلمه نمی شوم. می نویسم دور تر، دیر تر. قهرمی کنم با خودم. مثل مبصرهای دست و پا چلفتی از ساکت کردن سر و صدای ذهنم عاجز می شوم. و بیهوده سعی می کنم بفهمم چرا حتی تو هم که زبان مرا می فهمی صدایم را نمی شنوی در نگاه هام. در بغضی که می آید و می رود. نه دیگر! دیگر تلاشی نمی کنم. می شنوم. تک تک واژه ها را به خاطر می سپارم و دیگر باور می کنم که من برای گفتن خیلی دیرم. خیلی دورم. برای من همان بهتر که دستهام رو بگیری و مثل کودکی با خودت ببری. برای من همان بهتر که سکوت کنم و مشتاقانه بشنومت. و بعد رفتنت سرم را برگردانم و بگویم : ای وای! تو هم! تو هم نمی شنویم!

۳۰ مهر ۱۳۸۷

...

امروز صبح زود بیدار شده ام که بشینم این سه روز عقب افتادگی از برنامه درسهام رو جبران کنم.
از سر صبح دلم اما پرپر می زنه برای تاریخ بیهقی خوندن. کتاب پیشم نیست! حالا که نیست درس هم نمی خونم.

۲۹ مهر ۱۳۸۷

و شبهایی هست مثل امشب

روزهایی هست مثل امروز ...
که هر چی نفس عمیق می کشم باز احساس می کنم اکسیژن به ریه هام نمی رسه
که هر چی شعر خوب می خونم نمی گیرتم
که هر چی پیام مهربون بهم می رسه لبخند هم به لبم نمی آره
که همبرگر دوبل ویژه هایدا هم مزه کاه می ده
که پلک می زنم پشت هم که تو خیابون اشکهام نریزه
که موسیقی " آمروس پروس" هم مثل باقی موزیک هاست واسم، بی هیچ تفاوتی

روزهایی هست مثل امروز
که من از شقایقانگی هام فقط نداشته هام رو دارم...

حاصل بحث امروز

حسادت زنانه !
چه اتهام سنگینی !

حسادت مردانه!
چه توجیه محکمی!

۲۸ مهر ۱۳۸۷

خوب! بلد نیستم...

- چته؟
-خسته شدم. همه کارها رو باید خودم تنهایی انجام بدم.
- تو چرا کمک نمی خوای؟

(کلی فکر کردم. کلی! چرا شقایق؟)
- راستش... بلد نیستم.

۲۷ مهر ۱۳۸۷

مکاشفات پس از پرسه!

دیروزغروب که بی هدف راه می رفتم باز به این فکر می کردم که این شهر سراشیبی و سر بالایی داره،و یادم افتاد به روزهای اول شش سال پیش. پاهای من خو نداشت به پیاده روی تو سراشیبی و سر بالایی. شهر من مسطحه. صاف صاف. دیشب که خسته و سرشار از هوای پاییز برگشتم به این فکر می کردم که این شهر چقدر به من سخت گرفته؛ حتی به رخم کشید که ولگردی ها و پرسه زدنهام هم اینجا مثل اونجا نیست!باید راهش رو یاد می گرفتم...

۲۶ مهر ۱۳۸۷

برای شیوا

مسخره ترین کار دنیا اینه که تمام بهت و غمی رو که یک مرتبه از شنیدن خبر مرگ عزیزی سرت آوار میشه بگنجونی تو دو سه تا جمله کلیشه ای تسلیت و به کسی بگی که ازش کیلومترها دوری و تنها راه تسلی دادن بهش تلفن لعنتیه. من هم امشب مثل تو به تسلی احتیاج دارم و تو هق هق هات شریکم ! کاش پیشت بودم.

۲۵ مهر ۱۳۸۷

اندر مزایای مزدوج بودن!

خواهی نخواهی ازدواج یه سری مزایا داره!
مثلا اینکه می تونی خودت رو تو جیه کنی که به عنوان یه آدم متاهل گرفتار صد تا کار مهمتری و دغدغه های آدم مجردها رو خوار و خفیف کنی. دیگه اینکه می تونی با لیبل خوشگل اجتماعی که یدک می کشی هر گندی بزنی و تو جیهش کنی! بعداینکه می تونی دیگه اون چهار تا کلام چیزی هم که می خوندی نخونی و بیفتی به تکرار گذشتت! می تونی به تولید یکی مثل خودت فکر کنی، چون قاعدتا آدم مهمی هستی! و می تونی به یه نفر بکن نکن کنی، برای روزش و حالش تصمیم بگیری و بیشتر از هر آدم دیگه ای از اطرافیانت ندید بگیریش!
همه اینها با یه بله گفتن ممکن می شن!خیلی باحاله، نه؟

۲۴ مهر ۱۳۸۷

"دریایی از مصیبت پشت سرم..."

یه چیزهایی رو باور نمی کنم: اینکه دیگه اضطراب ندارم، اینکه دیگه سردرد ندارم، اینکه می تونم تمام طول روز به یه جمله بخندم، اینکه یه چیزهایی ذوق زدم می کنه، اینکه می تونم یه مقاله واج شناسی رو در دو ساعت بخونم و بفهمم، اینکه می تونم به همه شاگردای تافلم امید داشته باشم که نمره باید رو می یارن...
هنوز اما بدبینی هام عمیق ترن! عدل تو لحظه ای که نیشم باز می شه، می زنن تو حالم. با این همه به نظرم دارم راه بیرون رفتن از این جهنم رو پیدا می کنم. دلم می خواد خوش بین باشم حتی ابلهانه!

۲۳ مهر ۱۳۸۷

اسمم رو از ریخت نندازید

ش، ق، ا،ی، ق
از دید آواشناسانه همه این آواها واجد مشخصه [anterior] منفی هستن. یعنی از نیمه ی وسط زبان/کام به عقب تولید می شن. واسه همینه شاید که اسم من نوک زبون هیشکی نمی مونه! هیشکی به جای پریسا اشتباهی نمی گه شقایق! تو به جای سحر اشتباهی نمی گی شقایق! و من انتظار بی خود دارم که همه درست مثل خودم عاشق اسمم باشن و اسمم رو کامل تلفظ کنن با دوتا ق و ش اولش. هر چی من محترمانه اسم همتون رو کامل و قشنگ می گم، که بفهمید اسمم رو اینطوری از ریخت نندازید چرا نمی فهمید؟ من nick name نمی خوام. واسه من نیک نیم نشان صمیمیت نیست.

...

خدایا!
می شه لطفا منو از مرض وبلاگ گردی این دم امتحانی شفا بدی!
لطفا!

۲۲ مهر ۱۳۸۷

کتابهای تو

اول هر کتاب چه یادداشتی باشه چه نباشه نشانی از کسی یا مکانی یا زمانی رو با خودش داره. عادت داشتم به تاریخ زدن کتابهایی که می خریدم. به نوشتن دلیل خریدن. تا تو اومدی تو زندگیم. رد پای من تو کتابهایی که می خوندم با رد پای تو فرق داشت. تو صریح و حریص با اون دست خط قاطع با اون نشان ویژه چپ دست بودنت عمود بر افقی خطوط می نوشتی و من یادمه عاشق خوندن کتابهای تو بودم، عاشق خوندن همه نظرای تو که خلع سلاحم می کرد و پرم می کرد از شوق! بیشتر از خود کتاب حتی! بیشتر از "شیدایی..."
گذشت. و من حالا دیگه نه تاریخ می زنم، نه می نویسم که چی شد این کتاب رو خریدم و نه کتاب رو چپکی می گیرم که کناره هاشو بخونم. نه حتی رد پایی از خودم جا می ذارم .این روزها مثل آدمهای جدی کتاب می خونم ، نه آدمهای عاشق!بی هیچ نشان یا یادداشتی. نشان این روزها بی نشانی است.

۱۶ مهر ۱۳۸۷

همراه!

مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد.
تا اطلاع ثانوی!

۱۵ مهر ۱۳۸۷

این آدم!

نگران تنهایی منه!
می فهمه! و این ارزشمند ترین ویژگی یه آدمه!
مهم نیست که سال تا سال شعر نمی خونه!
مهم نیست که هیچ وقت ننوشته و نمی خونه این پست رو!
مهم نیست که در ردیف آدمهای معمولی رده بندی می شه!
این آدم خیلی می فهمه!
و این معجزه است توی این قحطی... خفه شدم از نفهمی این آدمها!

انار

امشب یه انار هدیه گرفتم.
داره باورم می شه که پاییز شده!
لحظه جنون پاییزی من نزدیکه...

وای وای وای میرم از هوش!

از وقتی یادم میاد بتهوون بود و برامزو باخ، موسیقی فولکلورایرونی وموسیقی ملل ، چاووش و گلبانگ و پریسا و توی یه فضاهای خاصی فرهاد و ابی! این ورودی موسیقایی گوش های کودکی من بود و فضای خانه ای که توش نفس می کشیدیم. موسیقی لس آنجلسی خلاف سنگین دوره راهنمایی بود... سالهای آخر دبیرستان باز فرهاد محبوب بود برام و گلبانگ واشک مهتاب! سالهای دانشگاه سالهای تجربه های جدید بود...
همه اون نوارها ردیف توی جا نواری این روزها خاک می خورند. دو تا جوان ساکن خانه ما، خانه ای که پنج سال است ازش دورم، این روزها ساسی مانکن گوش می دن و یاس ومهدی اسدی! با دافی شاپ حال می کنن و پارمیدا و یالا! می رقصند و می خندند و جوانی می کنند...
تو فکر یک سقفم/ وای وای وای پارمیدای من کوش/ وقتی رسید آهو هنوز نفس داشت / یالا! یالا پاشو! بیا پیشم/ تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب / ناز داره چه وای/... همه اینها تو سرم رژه می ره!
می سپرم تنم رو به ریتم تند همین ها که دیگه ابی نیست یا فرهاد! فکری پشتش نیست. غمی تو صداش نیست. می رقصم یه دل سیر و به جوونی ای فکر می کنم که ساسی مانکن نداشت!

۱۴ مهر ۱۳۸۷

رنگ را در یابید!

حالا خوب شد؟!

۱۳ مهر ۱۳۸۷

یه آقای ناشنوا

من امشب سوار ماشین یه آقای ناشنوا شدم که داشت به موسیقی یانی گوش میداد. وقتی می خواستم پیاده بشم مطمئن شدم که ناشنواست .

send to all

من سخت دوست می شوم. بدبین نیستم. خجالتی نیستم. منزوی هم نیستم. دوست هم زیاد دارم. در سطوح مختلف اما. این که می گم سطوح مختلف به این معنی نیست که ذهنم طبقه بندی شده است. نیست. شدیدا هم سیال است؛ اما وجودم لایه لایه است. اینه که به جرات می تونم ادعا کنم جنس دوستیم با هیچ کس یکسان نیست. دوستهایی بوده اند پشت لایه دهم وجود من. که یعنی در حداکثر فاصله ! دوستانی بوده اند نزدیک تر. برای این دوستهای نزدیک ترشقایق بوده ام. می خوام بگم که برای دوستی هام وقت صرف کرده ام. یعنی اینکه در هر آدمی تفاوتهایش را با دیگری درک کرده ام و برایم مهم بوده. هیچ وقت – هیچ وقت یک جمله یکسان را برای دو تا از دوستام به کار نبرده ام. اگر دوست کسی بوده ام، بوده ام برایش. اگر دوستش داشته ام واقعا دوستش داشته ام. برای خودش، برای خودم و برای همه شادی یا غمی که با هم شریک شده ایم. می شمرم. دوستهای خاصم زیاد نبوده اند. شاید کمتر از ده نفر. نه !آدم رفیق بازی نبوده ام. چون همیشه دقیق شده ام. آدم ها برایم وسیله وقت گذرانی و پر کردن تنهاییم نبوده اند.
اما چیزی که دلگیر و غصه دارم می کند، این است که در دسته بندی دوستهای سند تو آل بعضی ادم ها قرار بگیرم. واجد هیچ کدام از مشخصه های این جنس دوستی نیستم. پس آدمها ظاهرا درک نمی کنند یا نمی بینند. قیاس از خود گرفتن غلطه. این رو می دونم. تقصیر من نیست که بعضی آدمها تنها نوع ارتباطی که می شناسند این طوریه. تقصیر من نیست که بعضی آدمها وقت احساس تنهایی به هر کسی می تونند پناه ببرند. تقصیر من نیست که آدمها نمی فهمند هر آدمی دنیای منحصر به فردیه. تقصیر من نیست که آدمها اینقدر سطحی همه چیز را به باد فنا می دهند. نه! اینها تقصیر من نیست. اما من را عذاب می ده. تقصیر من هم نیست که هر چیزی یه دوست و فقط یه آدم خاص رو تداعی میکنه واسم. بی خود نیست چند وقت گذشته اینهمه محتاط شده ام در انتخاب آدمها. دیگه به نشانه هاشان نمی تونم اعتماد کنم.
داره یه اتفاق خوب می افته اما. دارم با این تنهایی بزرگ اخت می شم. دارم ذره ذره می فهممش. دست کم این تنهایی مال منه. می تونم بگم تنهایی من سراغ کس دیگه ای نمی ره و همون جمله ها، همون حس ها، همون زمزمه ها، یا شاید عاشقیت رو با کس دیگه ای شریک نمی شه. شاکی نیستم از ادمها. کاش بد فهمیده نشده باشم. همه حرفم اینه که هر آدمی برای خودش یه آدم خاصه. این گزینه سند تو آل رو اگر نه برای همه ، برای بعضی ها باید حذف کرد. چطور می شه اینطور زندگی کرد؟ خدای من! چطور می شه حس یه شعر، یه بهت، یه بوسه، یه گریه سیر، یه خنده از ته دل، یه شب خاص رو با همه شریک شد...

بلاگر لعنتی

از سه شنبه تا همین الان صفحه اصلی بلاگر باز نمی شد. و دقیقا در همین سه چهار روز کلی حرف داشتم برای گفتن. که همش از دست رفت. خفه شدم! به این فکر می کردم که پیش از این چه می کردم وقتی اینهمه ولوله تو کلم می افتاد...