می بینم همه جا که دخترکان محجوب هم نسل من حالا گوشه خلوت خودشان را دارند و با خاطره یاری که حتا فرصت هماغوشی اش را سپردند به اذن عاقد، در شش و بش از دست دادن بکارتی اند که حالا دیگر نشان هرچه باشد نشان سربلندی شب زفاف نیست...این سو تر می بینم من بی ایمان بوده ام به شب های شعر و نوری و چهچه های استاد و عاصی تر از آن بودم که حالا مهر خورده و واخوردهی همسری که عاشقش نبودم دست به دامن خاطره های قدیمیم باشم یا دخیل بسته به ثمره ای که خودم را پای بند کنم به ظهور معجزه ای... من بی کله تر از این حرفها بودم... مثل مار پوست انداختم... زخم بر دل و جانم نشست و باز بی وقفه و حریص تر رسیدم به این مرزی که سوگند امان و قراری به پیشانی ندارد...رسیدم به بازوانی که به آغوش که می کشدم عصیانم را مهار نمی کند ... به مرز جنون می بردم و باز رام به برم می گیرد... من هیچ چیز را نباخته ام... هوشیار و سخت جان آمده ام که بمانم...که باز رهسپار شوم...