۱۱ فروردین ۱۳۸۹

شب

نوشته : "حال من از دو وضعیت خارج نیست:
1. دپرشن شدید
2. جان از قالب به در بودگی کنترل ناپذیر"

کتاب را بوسه باران کردم. سفت گرفتمش توی بغلم، و با لبخند گل و گشادی خوابیدم که تا صبح روی لبم بود.
پ.ن. بی ارتباط به متن کوت شده: لازم می بینم درودی هم به روان والتر بنیامین بفرستم.

۸ فروردین ۱۳۸۹

من از اریکا یانگ*

هر اندوه سنگین این جنسی، هر انتظار شادی ای که هر لحظه دور و دورتر می نشیند از من، هر پرپر زدن بی حاصل این روزها فقط نوید نوشته شدن یه صفحه ی دیگر از کتابی است که می دانم یک روز نوشته می شود از من...

* اریکا یانگ 1 و 2

۶ فروردین ۱۳۸۹

مرا

صدای تو/

سبزینه ی/ آن گیاه عجیبی است /

که در انتهای/
صمیمیت حزن/
می روید

این چند کلمه صدایی را تداعی می کند که این روزها زیاد دلتنگش می شوم...

۵ فروردین ۱۳۸۹

بهاریه

دستهای من که عادت دارند به سرما... زمستان دستکش هم ازشان دریغ می کنم. مهم گرم شدن دلم بود که به دستهام راهی نداشت، به دستهات هم...

۲۹ اسفند ۱۳۸۸

89

درهای سال باز می شوند
همچون درهای زبان
بر قلمرو ناشناخته ها

دیشب با من به زبان آوردی:
- فردا

باید نشانه ای اندیشید
دورنمایی ترسیم کرد
طرحی افکند
بر صفحه ی مضاعف روز و کاغذ

فردا می باید
دیگر باز
واقعیت این جهان را باز افرید
...

اکتاویو پاز/ شاملو

عیدمون مبارک!

۲۵ اسفند ۱۳۸۸

ذهن تکونی

یک نفر بود تو این زندگی که دلم می خواس ازش یه رینگ ساده ی طلا داشته باشم. واسه دست چپم...

۲۳ اسفند ۱۳۸۸


گفت و گو آیین درویشی نبود
ورنه با تو ماجراها داشتیم


۲۱ اسفند ۱۳۸۸

زنهای آزاد

... من و پیا "زنهای آزادی" بودیم . زنهای آزاد –عبارتی که خارج از گیومه بی معنا است. پیا نقاش بود ، من نویسنده. در زندگی ما چیزهایی بیشتر از مردها وجود داشت؛ کارمان،سفر، دوستانمان. پس چرا زندگی ما انگار به توالی پایان ناپذیر ترانه های غمگین در باره ی مردها تقلیل یافته بود؟ چرا زندگیمان به تور کردن مردها تنزل پیدا کرده بود؟ زنهای آزاد واقعی کجا بودند؟ آنهایی که زندگی شان را به خیز برداشتن برای این مرد و آن مرد نمی گذراندند، که با و بدون مردها احساس کمال می کردند؟ از قهرمانان متزلزلمان کمک می خواستیم- اما بیا و بیین! سیمون دوبوار هیچ وقت بدون اینکه از خودش بپرسد سارتر چه فکر می کند؟ قدم از قدم برنداشته! لیلیان هلمان می خواست قدر دشیل همِت مرد باشد تا دشیل همانطوری دوستش داشته باشد که خودش را دوست دارد. آنا وولف ِ دوریس لسینگ به ارگاسم نمی رسد مگر اینکه عاشق طرف باشد که این هم به ندرت حادث می شود. بقیه هم – زنهای نویسنده، زنهای نقاش- بیشرشان کمرو، اسکیزوفرنیک و تحت درمان روانکاوی بوده اند. در زندگی واقعی شان خجول بوده اند و تنها جایی که شجاعت به خرج داده اند در خلق آثارشان بوده. امیلی دیکنسون، برونته ها، ویرجینیا وولف، کارسون مک کالرز،... فلنری اکانر که طاووس پرورش می داده و با مادرش زندگی می کرده، سیلویا پلات هم که سرش را کرد توی فر اسطوره ! جورجیا اکیف هم تنها در صحرا، انگار که تنها بازمانده باشد. چه گروهی! همه خشن، مستعد خود کشی، غیر عادی. ... تقریبا تمام زنانی که می پرستیدیم یا خودکشی کرد بودند یا پیر دختر بودند.آخرش به این جا ختم می شد؟ ...

این طورها بود که ما همچنان به جستجوی مردان ناممکن ادامه می دادیم. پیا هیچ وقت ازدواج نکرد. من دو بار ازدواج کردم- اما جستجو همچنان ادامه داشت...

ترس از پرواز/ اریکا یانگ

پ.ن.1 لذتهای بی شماری از زندگیم مدیون تو بوده، این یکی هم! فقط متاسفم که این یکی این قدر دیر و دور اتفاق افتاد!
پ.ن. 2. ترجمه از خودم است.

۱۹ اسفند ۱۳۸۸

راستش...

به رغم دل بستگی زیادم به اینجا، باید اعتراف کنم باز نگه داشتن این قاب برام فوق العاده سخت شده...

۱۴ اسفند ۱۳۸۸

خالی دلم

روزهای اول که نباشد آنقدر درگیر رفتنش ، چرا رفتنش، چطور رفتنش،می شوی که درکی از فقد نداری! روزهای بعد هر روز چیزی جای خالی اش را به رخت می کشد! بوش، تکه ای از لباسش، گوشه ی خالی لمیدن وقت خستگی اش...! بعد هی دل تنگی ! دل تنگی! دل تنگی! اسمش این هم نیست. امروز که بر می گشتم خانه و یادم آمد که نیستش، دلم تنگ نشد، خالی شد! قدر یک حفره ی بزرگ، دلم خالی شد و بعد سنگین سنگین پاهام رو کشیدم تا رسیدم! جاش خالی بود، اما نه قدر بمی صداش وقت رسیدنم ! جاش خالیه و هیچ وقت، هیچ چیز خالی دل این روزهای من را بعد از مهتابی اتاق بیمارستان و خاکستری این غروب جمعه پر نمی کند...

۱۱ اسفند ۱۳۸۸

پووووووف

کفپوش پارکت آن کتاب فروشی، کفش های پاشنه دار من و آن آهنگ نرم خولیو، و تو کنارم! کافی بود برگردم... نگاهم کنی... یادم برود آنجا کتاب فروشی است، که دستت را بگیرم و تا ته آهنگ بات برقصم ...


۱۰ اسفند ۱۳۸۸

toi


toi mon amour, mon ami
avec Virginie Ledoyen
dans le film: 8 femmes

خواهر بزرگتر، خواهر کوچکتر

البته بر همه واضح و مبرهن است که اصولن خواهر داشتن از خواهر نداشتن خیلی بهتر است. مخصوصن خواهری که بزرگتر باشد ولی نه خیلی بزرگتر! خواهری که بعضی جاده ها را برایت هموار کند و جاده های دیگری را نشانت بدهت که راست شکمت را بگیری و بروی! خواهری که پا به پایت مستاصل شود، بات اشک بریزد، پایه ی حماقتهایت باشد و دم رفتن هایت نگاهش بهت جرات بدهد که درست می روی، خواهری که قد مرگ ناراحتت کند و خودش زود از دلت در بیاورد، خواهری که بشود تا سر حد مرگ حرصش داد و گذاشت رفت و شماره اش را کمی بعد روی صفحه ی موبایل دید. خواهری که بشود گاه آرزو کرد سر به تنش نباشد. خواهری که بشود برایش مرد! خواهری که پریسا باشد اصولن داشتنش مایه ی امنیت خاطر است. خواهری که پریساست امشب تولدش است و خواهری که منم خوشحالم که یک ده اسفند دیگر را هنوز خواهرشم! تولدت مبارک پنبه جان دل من! خریتها و خلیتهای خواهریمان مستدام!