۱۰ اسفند ۱۳۸۷

...و باز مرگ

فردا روزش نیست که با گچهای رنگی ایران بکشی رو تخته سیاه. فردا این 26 تا، جغرافیای خاک اون 27 امی رو می پرسن که تو همین 4 روزه ی تعطیلی گذاشت رفت!

...

این بی بها متاع که به بازار شده ای، شکوه ات از به منزل فقر شدن چیست؟
رساله سوم/ نگارنده نا شناس*

۹ اسفند ۱۳۸۷

ماه نصفه نیمه

تنها
بوی تو مانده است
بر دسته صندلی
بهار را نگر
در چوب خشک

ماه نصفه نیمه
ببین
چه می کند با این پیاله آب
و باد
با برگ های شمعدانی
بازی ها را نگر

باد
و ماه
و بوی تو
بازیم می دهند
و من خرسندم
چون دسته صندلی
*عبدلعلی عظیمی

۸ اسفند ۱۳۸۷

قسمت اول

...زندگی هیجان انگیز می شود

من بی تو


ناديده مگير مرا
که « من »...
ادامه ی ناگزیر « بي تويي »است
و « شب »
بهانه های بی وقفه رفتن
در طلوعی كه در آستانه
ترديد كرده است ...
*حامد مختاری

۷ اسفند ۱۳۸۷

؟؟؟

یعنی این منم؟
اونی که صدای غش غش خنده هاشو دیشب وقت دیدن فیلم، خونه ی پریسا می شنیدم!
اونی که تمام امشب با یه آهنگ قدیمی مثل 10 سالگیش با همون ریتم و رهایی تن می رقصید؟
اونی که ته ته دلش قرصه و ذهنش آرومه و از صداش شادی می باره؟
اونی که دلش واسه تو تنگه، ولی داره عاشق این فاصله می شه؟
اونی که لبریزه ، اونی که پره، اونی که امشب تهی از مصیبت می بینه خودشو!
اونی که امشب داره می ره...
یعنی اون منم؟

...صدای تو

می شنیدم که صدایت نیست.از پس, آن حادثه که لحظه ی از هوش رفتنم همه ی صداها فید شدند، صدای تو نه! یاد گرفتم که بی آنکه سرم زمین بخورد و دست تو فقط حایل باشد صداها را جوری فید کنم که بشنومت. نبود. از هوش می رفتم. بودی ، اما بی صدا. به هوش که نمی آمدم. باور که نمی کردم. می ساختم صدایت را از ته دالون های دور. صدای تو نمی شد. به هوش نمی آمدم....
هرست !
کلمه ی صدات وقتی شنیدمش همین بود. و من ... درد... درد... درد...دوران ... درد... دوران.... گریه... گریه... موهات... دستهات .... اشکهات... به هوش آمدم .... بالاخره به هوش آمدم....

۴ اسفند ۱۳۸۷

...باز از محالات

گاهی فکر می کنم اگه می شد می اومدی اینجا چقدر همه چیز فرق می کرد. نگاه که می کنم می بینم یه عالمه چیز هست که دلم می خواد اینجا ببینیشون، نه اینکه بیارم نشونت بدم، یه عالمه چیز هست که دلم می خواد کشفشون کنی،چیزهایی که حتی از یاد خودمم رفتن . یه عالمه حرف هست که دلم می خواد این جا، توی این اتاق، زیر نور نارنجی این آباژور برات بگم. یه سیگار هست که دلم می خواد توی این بالکنه با هم روشن کنیم. یه برگه های رنگی ای رو دیوار هست که می خوام بخونیشون. یه تِرَک هست که می خوام وقتی اینجا خوابی، باهاش بیدارت کنم... اصلا یه شقایقی هست که دلم می خواد این جا باش مواجه بشی...

۲۹ بهمن ۱۳۸۷

OFF

گم شده م بین این همه شلوغی و بی نظمی و آشفته گی!
باید خودم رو پیدا کنم.
می رم مرخصی!
پ.ن. فقط جاناتان رو با خودم می برم.

حالا چی؟

"بعدش چی؟"
دیگه سوالم این نیست.
این روزها "حالا چی" بی جواب مونده واسم!

۲۶ بهمن ۱۳۸۷

و اما ولنتاین

منشیمون امروز عصر تو موسسه اشک می ریخت و می گفت از این ناراحت نیستم که کسی بهم ولنتاین رو تبریک نگفت، ناراحتم که هیچ کس نبود که من بهش تبریک بگم.

۲۵ بهمن ۱۳۸۷

time zone

crossing the bridge
I enter
her time zone
*Chad Lee Robinson

۲۴ بهمن ۱۳۸۷

بد می شوم

حواسم بود که ناراحتت نکنم! کاری نکنم احساس ناتوانی کنی! احساس نکنی که نمی تونی ارضام کنی. احساس بی پناهی نکنی. احساس کم بودن و کافی نبودن نکنی... هی هم به خودم نهیب زدم که این تو نیستی که این حس رو می دی، آدم رابطه ی تو همینقدرها هست که تو می بینیش... همینه که هست و هستش زیاده...
یه مرتبه بر گشتم دیدم این همینه که هست گفتنهای من، منو گندونده و تو رو راوی روان خواسته هایی که تمامی نداشتن...
روان شدم از اون مرداب...
حالا این طور ها که می رم حواسم هست که ناراحت شدن آدمها گاه به نفعشونه. گاه اصلا خوبه که کسی احساس ناتوانی کنه. برای من خوبه که آدمها رو با قد و قواره ی واقعی شون ببینم. برای من گاه خوبه که بد باشم...
پ.ن. با سپاس فراوان از امیر ش. به خاطر اینکه یادم اورد بد هم می تونم باشم.

۲۳ بهمن ۱۳۸۷

precious scars


Brightest city buried in the dust

lonely people stop and stare at us

together you and me are getting lost

the sky falls

It's getting hard for me to see the truth

I lost my soul and gave myself to you

you are an angel and the devil too

a tear falls

All that I got left are my precious scars

I watch a teardrop falling from your eye

you are so perfect when you cry

in the corner all our endings lie

alone now

All that I got left are my precious scars

It's me that you need now

it's me that you love now

All that I got left are my precious scars

I wish I was immune then it wouldn't hurt
BLACKFIELD*

گذر

گذاشتن و گذشتن!
دیگر نه!
گذر! اما از کدام سو؟
چگونه گذشتن؟
گذشت کردن یا گذر کردن؟

نه! این بار خیال گذشتم نیست. گذر می کنم!
هر چه هست اما می دانم که" گیج گذر نمی کنم"!

۲۲ بهمن ۱۳۸۷

بیا

حسرت فریاد و هم صدایی
با این آهنگ حتی، با این حس
تا کی می ماند بر دلمان؟
امروز که از سه سال پیشترِ من و ما، در توقیف فریاد اعلام شده ایم تا کیِ سر شدن این سه روزه ی محاق!

۲۰ بهمن ۱۳۸۷

!چهار تا خود صبح

دلم یه جمع خودمونی تا صبح می خواد !
با تو
تو و
تو!
من برف رو میارم و یه دل تنگ!
تو نوری رو بیار و صدات !
و تو در آستانه و دفترت !
تو هم خود خودت رو بیار! همش رو!

۱۹ بهمن ۱۳۸۷

شبانه سوم

...
کسی باید باشه
باید
...

۱۸ بهمن ۱۳۸۷

!گاهی دو تا

خوب حسش خیلی فرق می کنه وقتی در یخچال سوپر محل رو باز می کنی و به جای یه دونه باواریا ی سیب یا یه دونه بستنی دو تا از هر کدوم بر می داری بالبخندی محو!

۱۷ بهمن ۱۳۸۷

نگو

...
در انتظار چه نشسته ای
زمان علف خرس نیست عزیزم
هر ثانیه ی حرام شده اش را
باید حساب پس بدهی
حواست نباشد
همین ساعت لکنته ی دیواری
به نیش عقربه های تیزش
تو را و اشتیاق مرا
به اجزای موریانه پسند تجزیه می کند
...
* کبریت خیس/ عباس صفاری
پ.ن. این چند خط را من مرده ام!

۱۶ بهمن ۱۳۸۷

she said

I am not the one to be taken for granted!

کدام

which is better?
the distant lover
you long for
or the one you see daily
without desire?
*ماه و تنهایی عاشقان/ ایزومی شی کی بو، ترجمه عباس صفاری
پ.ن: ترجمه رو دوست نداشتم!

۱۵ بهمن ۱۳۸۷

بدون شرح

0111
نیما
اشکان
ماهان
0111
هیچ وقت چیزی که مد شد نپوشیدم.
هیچ وقت فیلمی که همه دیدند و گفتند ببین، وقتِ باید ندیدم.
از هیچ کتاب بست سلری چاپهای اولش رو ندارم.
در باره ی موسیقی های هیت روز همواره جمله ی "زندان بودی" رو شنیدم.
من از نبض خیلی چیزها به دورم.
...

همینطورهاست که از مناسبات بین آدمهای این روزها هم هیچی سرم نمی شه! بازی بلد نیستم. بازی نمی کنم. نصیحت بردار نیستم! حرف گوش کن نیستم! کله خرم!چون عاشق کشف کردنم و بعد تجربه کردن! شیفته ی دل دادن های ناممکن، آدمهای صعب، مرده ی ظاهر شدن و محو شدن در جاهایی که نباید! قواعد خودم رو دارم! خلوت خودم رو!
توی هیچ حلقه و گودی هم نیستم!اگر هم بودم زود در رفتم!اینه که معمولا با گروه آدمها که هستم فقط وقت می گذرونم!خودمو رو نمی کنم! ارتباط های خلوت رو دوست تر دارم...

اما...
درد بیرون از گود بودن رو هم می کشم!درد این کله خر بودن رو! حس خیلی خوبی نیست گه گاه! ولی دست کم این درد از بد و با دست رو بازی کردن بهتره و عذاب و زخمش کمتر...
من!آدم حاشیه ام با اسلیمی های خودم...


پ.ن: اما تو!از این بیرون دارم تو رو می بینم و ذوق می کنم که توی گودی و این قدر خودتی و با قواعد خودت این قدر خوب بازی می کنی.

...تو خود

کی
چطور
چرا
یهو اینطور برهوت شد دور و برم؟

۱۴ بهمن ۱۳۸۷

اندر ظرافت طبع یار

بلاگ نگار ظریفی امشب از پس مشاهده ی صورت حال ما گفت: " قیافه ات مثل یه پست خفنه امشب"!

و ما را چنان این حرف از خویش برون کرد که نعره بر آوردیم و طریق وب گرفتیم تا تصویری از خود پست بگذاریم که خفن سیمایی امشبمان مضبوط شود. دریغ که ابزار مهیا نشد. به کلمه پناه آوردیم تا شکر ظرافت طبع یار بر جای آمده باشد.

bitter moon?

تو کدوم فیلم بود که می گفت

what you can do , I can do better